تا اینکه دیگر نشد
نویسنده: هنگامه الهیفرد
زمان مطالعه:4 دقیقه

تا اینکه دیگر نشد
هنگامه الهیفرد
تا اینکه دیگر نشد
نویسنده: هنگامه الهیفرد
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]4 دقیقه
علاقهی من به فیلم و سریال از زمانی شروع شد که در خانهی قدیمی حیاطدارمان در نیریز زندگی میکردیم. تلوزیون مکعبی کوچکمان بین دو پذیراییِ خصوصی و مهمان بود و پشتش دو پنجرهی بزرگ قدی. کمتر از دهساله بودم که با بابا جلوی همان تلویزیون و رو به پنجرههای حیاطی که پشتش زمینِ خالیِ بزرگی بود دراز میکشیدیم و فیلم ترسناک میدیدیم؛ پارانورمال اکتیویتی و Insidious و سری فیلمهای جنگیر قدیمی. آن زمان فکر میکردم چیزی ترسناکتر از یک وجود نامرئی و انتقامگیر وجود ندارد و منی که اینها را تماشا میکنم، دیگر از چیزی نخواهم ترسید. اگر بابا میدانست که وقتی خودش جلوی تلویزیون دراز میکشد و من پشت سرش چهارزانو، با دستهای زیر چانه و کوسنِ سفت مبلهای جهیزیه مامان در آغوشم هر لحظه نگاهم را از تلویزیون به پنجرهی پشتش میچرخانم و برمیگردانم به فیلم، احتمالا نگرانیهای مامان را جدی میگرفت و هیچوقت نمیگذاشت آن چیزها را با هم تماشا کنیم.
بزرگتر که شدم شیوهی متفاوتی برای نترسیدن بهکار میگرفتم؛ دیگر میتوانستم حدس بزنم کدام صحنهها قرار است ترسناک باشد، پس بدون هیچ جلب توجهی آن لحظهها فقط پلکهایم را روی هم فشار میدادم و فیلم را صرفا با صدا دنبال میکردم. با اینحال، خیلی مواقع هم غافلگیر میشدم.
اولین ساعتهای جنگ که از خواب بیدار شدم، همهچیز عادی بهنظر میرسید. تنها بودم. حس میکردم لرزش پنجره را شنیده بودم. چند دقیقهای بیدار ماندم و اخبار را با گوشیام چک کردم و دوباره خوابیدم. دو ساعت بعد ولی شرایط خیلی فرق داشت؛ صدای گریه و همهمههایی با لحن ناتوانی و کمک میشنیدم. اخبار را دوباره چک کردم؛ جنگ بود. واقعا جنگ شده بود. دوباره خوابیدم.
۲-۳ روز بعد هم همینطور پیش میرفت؛ بیدار میشدم، اخبار را چک میکردم، میخوابیدم، و این چرخه هرشب چندبار تکرار میشد. روزها هم توفیری نداشت. کارهای روزمرهام سرجایش بود و انگار فقط چککردن اخبار را به روتینم اضافه کرده بودم.
من از ۲۲-۲۳سالگی دیگر فیلم ترسناک ندیدم؛ نه با بابا، نه تنهایی، نه با هیچکس. دیگر حالِ اینکه خودم را شجاع نشان بدهم را نداشتم. من از هر وجود نامرئی انتقامگیر میترسم و قرار نیست خودم را با تحمل آنها زجر بدهم. اینکه به روی خودم نیاورم ترسیدهام یا پلکهایم را اینقدر به هم نزدیک کنم تا مژههای بالا و پایینم در هم بپیچند و صحنهی پدیدارشدن روحها را نبینم، فقط تا یک جاهایی قابل انجام بود. بالاخره باید با خودم کار میآمدم که من آدم نترس اینکارها نیستم.
جنگ که شد فهمیدم کلا آدم نترسی نیستم. خیلی تلاش کردم مثل همان روزهایی که چشمهایم را روی فیلمهای ترسناک میبستم، روی جنگ هم ببندم. اتفاقا اینکار را هم کردم؛ تا اینکه دیگر نشد. این بار هم ترس بود؛ شاید نه از یک وجود نامرئی انتقامگیر، اما بود. این بار از یک حقیقت عینی قابل پیشبینی بود، اما همچنان ترس بود. تفاوت اصلی این ترس با آن ترس دوران کودکی از فیلمهای ترسناک، تصمیم من بود. من خودم خواستم که دیگر فیلمهای خاطرهانگیز کودکیام را نبینم تا نیازی نباشد به نترسیدن تمارض کنم؛ اما من هرکار کردم هم نتوانستم از ترسش فرار کنم. پس از خودش فرار کردم.
من با فرار از تهران، از جنگ فرار کردم اما تمام ۱۲ روز و حتی بعد از آن احساساتی بدتر از تماشای فیلمهای ترسناک را تجربه کردم. فلجی و بیحسی روانی غالب ادراکاتم را مختل کرده بود. گوشهی اتاق دوباره به کنج امنم تبدیل شده بود. خرس تولد ۱۱سالگیام بهترین دوستم بود. دیگر نمیتوانستم از همهی آن فشار کشتار و قحطی و نفرت و زجری که میدیدم فرار کنم. پس تلاش کردم ترس را قبول کنم.
من انسان روزهای سخت و شرایط غیر مترقبه نیستم. هیچوقت هم نخواستم که باشم. من طرفدار آرامش و آسودگی خیال با حداقلها هستم و از فوران هر چیزی دوری میکنم. جنگ اما فوران مجموعهای احساسات و مکانها و افراد را به رخ من کشاند که پیشبردن حداقلها را هم برایم سختتر کرد.
حالا ۲۰ روز از زندگی من شبیه زیستن در کنار روحهای فیلمهای ترسناکی شده که با بابا تماشا میکردیم. همان فیلمهایی که حتی وقتی چشمهایم را روی صحنههای ترسناکش نمیبستم هم حس امنیت داشتم و ته دلم میدانستم که از باغ بزرگ خالی پشت حیاط چیزی در نمیآید، یا اگر بیاید هم بابا همینجا کنارم است. من سالهای زیادی تلاش کردم که آدم شجاعی باشم و از چیزی نترسم؛ تا اینکه واقعا دیگر نشد.

هنگامه الهیفرد
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.
